توهمات پلیده ....

افکار ملانکولی و جرقه ای که فقط مخصوص مخ ِ خودمه و یه جورایی ابراز اعتراض به بشوک هست ، پس کسی به خودش نگیره ......

توهمات پلیده ....

افکار ملانکولی و جرقه ای که فقط مخصوص مخ ِ خودمه و یه جورایی ابراز اعتراض به بشوک هست ، پس کسی به خودش نگیره ......

۴۸ -روزهای مهمه یه پسر ....


درست 26 سال ِ پیش ، یه روزی که شب بود! نوک قله قاف ! همونجا که همه از ک..نه فیل به دنیا میومدن ،

یه پسری که یه کم هیز بود به دنیا اومد ....

اتاق عمل داخل ک..ن ِ فیل :

- بکککککککشش بیرووووووووون .... لامصصصصصصب جا خوش کرده

- عجب سرتقیه هااااا مثله اینکه خیال نداره بیاد بیرون

-آهااااااان ای خداااااا بالاخره اومد

- بچه پررو بده من بزنمش

تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتق

- چرا گریه نمیکنه ؟

نی نی - جووووووووووووون بخورمت

-اوا خدا مرگم بده آآآآآآآآآآه

(پرستار قش کرد)

........................................................................

خلاصه اینکه این بچه روز به روز بزرگتر میشد ولی هیچ کس نمیدونست رشد مغزش داره صرف رشد ِ نقطه ممنوعش میشه (لووول)

........................................................................

یه روز قبل از خت..ه کردن :

مامان پسر - ببین مرد، دیگه وقتشه که پوست اونجای پسرمونو بکنیم

بابای پسر - نه خانووووم بذار یه کم رسیده تر بشه

- من که میدونم تو آخرش یه کاری میکنی که کپک بزنه ههههههههق ههههههههههق ههههق (گریه میکنه)

- خیلی خوب خانوم فردا میبریمش لایه برداری ، خوب شد ؟

........................................................................

خوب دیگه تمام سالهای زندگیشو صرف گای..دن میکنه و هیچ کار مهمی انجام نمیده تا اینکه 23 سالش میشه و با یه دختر آشنا میشه ....

این دختره خیلی خوب بوده ، اینا باهم دوست میشن بعد از 2 سال پسره از دختره خواستگاری میکنه

اما دختره هنوز که هنوزه نمیدونه دوسش داره یا نه ....

***************** اگه گفتید این دختر و پسره کی هستن ؟

راهنمایی :

- 100 درصد دارا و سارا نیستن ....

******************************************* تــــــــــــولدش مبــــــــــــــــــــــارک

 

 

** راستی تاریخ تولداتونو بدید تا براتون تولد بگیریم ...

۴۷


هان ای من ! هان ای تو! هان ای اوی مونث! هان ای اوی مذکر! هان ای ما! هان ای شما! هان ای ایشان!

هاااان؟ چیه ؟ حرفت را بزن ای فرزند خلف ، ابا نکن ؛ صدا بِکُن (لوووول)

پست 49 شماره 4۷

۴۶


میبنم که همه نگرانه من بودید - آررررره جون ِ عمتون -

نمیدونم چرا احساس میکنم وبلاگ زدن یه کاره بیهوده و مسخره اس

تو این یکی دو روز هم مخم یخ کرده بود

ولی عوضش کلی حال کردیم و سوتی دادیم

به قول خاله ام من استاد سوتی های فضاییم ! دست خودم نیست خوب ...

 

دیروزسه تا سوتی ضایع دادم:

1 - صبح با یکی از دوستام رفتیم بیمارستان

این دوسته ما یهو هوس دستشویی کرد و رفتیم تو اون بیمارستان عظیم دنبال دستشویی

دستشویش جای ضایعه ای بود ، یه متر اونور تر از جلوش ! آسانسور بود و 4 متر اونورتر از جلوش صندلی بود حضار نشسته بودن ، در ورودی این مکان مقدس هم بسته نمیشد

وااای الان که یادم میوفته از خنده روده بر میشم تا حالا تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم

این رو هم بگم که ما فقط بخاطر آینه رفته بودیم دستشویی نه چیزه دیگه

از شانس ما هیچ کس اون تو نبود

یه 5 دیقه گذشت و یهو دیدیم یه بوووووووووووووویی میاد خخخخخخفن

منو میگی انگار میکروفن خورده باشم - نمیدونم چرا همه میگن خیلی بلند حرف میزنی ، البته راست هم میگن -

برگشتم گفتم : بدو بریم الان یکی میاد فکر میکنه این بو کاره ماست (لووووول)

کلی تو دستشویی خندیدم و وقتی رفتیم بیرون دیدم همه مارو دارن نگاه میکنن و میخندن

وااای نمیدونید چقدر خجالت کشیدم ، مخصوصا وقتی یه پسره که رو صندلی نشسته بود برگشت و مارو به یه خانومه که فکر کنم مامانش بود نشون دادو زدن زیر خنده....

البته ما هم بخاطر اینکه کم نیاریم با خنده از جلوشون رد شدیم .....

 

2 - داشتیم میرفتیم خونه ی یکی از بچه ها - قسمت بعد میگم - که هوس بستنی کردیم ، رفتیم 2 تا معجون مخصوص گرفتیم و همنطوری که هلک هلک راه میرفتیم اونم میلونبوندیم(!)

انقدر بد مزه بود که حالم داشت بهم میخورد ،بخاطر همین به اولین سطل زباله ای که رسیدم بدون درنگ! شوتش کردم تو سطل

حالا نگو این سطله اصلا ته نداره ؛ همچون محکم خورد کفه زمین که همش پرت شد اینور و اونور(!) و روی پای بنده

البته این سوتی شهرداریه نه من ولی چه میشه کرد که ما مورده مضحکه قرار گرفتیم و همه بهمون خندیدن

 

3 - رسیدیم خونه ی یکی از دوستای دوستم! - دختر - این دوست ِ دوسته ما ازدواج کرده بخاطر همین فیلم عروسیشو گذاشت تا ببینیم

واااای اگه بدونید من چه حرفایی زدممممم

یکی نیست بهم بگه آخه خخخخخخخخخخنگ تو عروسی فامیلا شرکت دارن نه لاتای سر کوچه

مارو میگی گیر داده بودیم به پسر دایی عروس خانوم و از همه جا بیخبر تا دلتون بخواد هی مسخرش کردیم

نه عروس خانوم که بغل من نشسته بود جیکش درمیومد نه دوست خودم

خلاصه اینکه یکی تلفن زد وعروس جون رفت که جواب بده ؛ همون موقع دوسته ما برگشت گفت دیونه این پسر داییشه

منووو میگیییییییی تازه فهمیدم چرا نفس عروس خانوم درنمیومد ....

بعد از اون من فقط یه کلمه به زبون اوردم اون کلمه خداحافظ بود (لووول) ....

 

نمیدونم چرا هر وقت شارژم هی سوتی میدم ....

راستی به نظر شما برم پرشین بلاگ ؟ میخوام وبلاگ محبوب بشم (هه هه هه )

یا اصلا همین جا بمونم و پستای قبلیمو پاک کنم ....

 

۴۵


آری ای پلیده ی مهربان    گویی سایه نیروهای مقدس (انتظامی) از تو مخوف ترند و اینجاس که پی به وجوده بی وجودت میبری ....

پست۴۶ شماره ۴۵