کلی نقشه کشیده بودم تا وقتی رسیدیم خونه یه حال ِ حسابی بهش بدم ....
حتی تو ذهنم صحنه اشم تجسم کرده بودم ....
آخه میخواستم آخرین قرارمون با یه خاطره ی خوش تموم بشه ....
بر پدر بی پدرشون لعنت که تا پامو گذاشتیم تو خونه سایه هاشون سنگینی میکرد ....
ازشون بدم میاد مخصوصا از اون دختر عوضی ...
دختر خوبیه اما بدبخت تر و ذلیل تر از اون تا حالا تو عمرم ندیده بودم ....
یهو سرد شدم و طبق معمول با نازو نازکشی کارا پیش رفت ....
دیگه همه چیز تموم شد ....
بد کلاهی سرم رفت ، تو این مدت بدجوری سر کار بودم ...
اعتراف میکنم که باورم شده بود که دوسم داره ....
برام سخته .... ( موضوع ِ تا گرمه آغوشت شدمه چه زود فراموشت شدم همینه)
خاک بر سرم که انقدر تحویلش گرفتم که خیال کرد عددیه برای خودش ....
توف به مرامت عوضی .....
آدما لیاقت هیچ چیزی رو ندارن مخصوصا محبت و دوست داشتن ....
باید ازشون متنفر بودو محل سگ هم بهشون نذاشت تا بفهمن هیچی نیستن ...
دلم میخواد بمیره ....
ها ها ها
آدما لیاقت هیچ چیزی رو ندارن مخصوصا محبت و دوست داشتن ....
حالت خوش نیست ها ...
نه دو تا نه ۳ تا یکی بهم بنما که دوست داشته باشه دوست
جلب شد
ها ها ها
ای بابا