توهمات پلیده ....

افکار ملانکولی و جرقه ای که فقط مخصوص مخ ِ خودمه و یه جورایی ابراز اعتراض به بشوک هست ، پس کسی به خودش نگیره ......

توهمات پلیده ....

افکار ملانکولی و جرقه ای که فقط مخصوص مخ ِ خودمه و یه جورایی ابراز اعتراض به بشوک هست ، پس کسی به خودش نگیره ......

۵۶-خاطره ای از یک خیارشور ادیب ....


خوب اوندفعه از یه ترشی خاطره تعریف کردم حالا نوبت این خیارشورس که این هم ادیبه

اینا فکر کنم خواهر برادر هستن (هه هه هه )

حالا تو بگو ج من میگم بیجنبه

فکر کنم اگه ولم کنن ، تا آخر دنیا هر چی آدم ادیب و سرکه ایی میارم اینجا و خار مادرشون که هیچ تمام زوایای بدنشون رو میارم جلو چشاش ...

از اندر خم این جنبه بگذریم که بدجوری داره اندرش در میاد! (لووول)

.

.

.

به نام خدایی که خواب و رویا را هم خلق کرد! (لووول)

روزی از خواب بیدار شدم ، احساسه غریبی داشتم ، گویی چیزی در من سنگینی میکرد!

نمیدانم چرا آنقدر بزرگ شده بود ؛ من حتی شرم دارم اسمش را بیاورم اما امید میرود که آیندگان که این دفتر خاطرات من رو میابند منظورم را بفهمن

آری ، آنقدر شوکه شده بودم که تا 3 ساعت از تخت خواب بیرون نیامدم و همش در فکر بودم چه خورده ام که در این مدت کم انقدر رشد کرده! در صورتی که رشد تدریجی ست

البته در دوران طفولیت و مدرسه چیزهایی از بقیه به صورت مخفیانه شنیده بودم که میگفتن اگه رشد آدما هم مثل اون! بود الان ما غیر از برج میلاد کلی برج داشتیم ( گفته شده که پروژه برج میلاد 100 سال پیش برنامه ریزی شده بوده ، اگه اینطور نبوده پس اینا از کجا میدونستن؟)

- البته این رو هم اینجا اضافه کنم که اگه سرعت تحلیل آدما هم مثل اون! بود کلی شلیل وا رفته رو دستمون می موند-هه هه هه

در همین افکار بودم که به خوابی عمیق فرو رفتم که بی شباهت به رویا نبود

خواب دیدم که خواهر بی حیام از حمام بدون هیچ پوشش اسلامی در را بروی من گشود ، من درجا انفکتوس زدم!

در ادامه دیدم که خواهرم به دست راستم اشاره کرد و گفت دوستان بجای ما و لبخند زنان از کنارم گذشت

حالا من مانده بودم و دستم ؛ من تا به آن لحظه از دستم فقط برای خوردن و نوشتن استفاده کرده بودم و از مزایای دیگر آن خبر نداشتم ...

- به دلیل دلایل امنیتی و اینکه من نمیخوام بگم که بچه مثبت بهش یاد داد که چیکار کنه از ادامه خاطره مرا معزور بدارید باشد که خدایتان بیامرزدتان -

.

.

این خط آخری که نوشته بود :

وقتی ازخواب برخیزیدم! حسی داشتم که خیلی بی حسم کرده بود دیگر احساسه سنگینی نمیکردم اما حس ِ دیگری بر من هجوم آورده بود

.

.

.

.

برج هایی که اگه بهشون اجازه میدادی برج بشن :

برج ممل

برج شایان

برج مالیاتی ( به دلیل مارمولک بودن صاب برج اسمی منحرف کننده انتخاب میکرده)

البته باید این رو بگم که این برج ها در زمینه ک...س یابی فعالیت میکردن نه مخابراتی

.

.

بزرگا من این رو دیروز نوشتم اما زیاد باهاش حال نکردم به خاطر همین خیلی سریع پیچوندمش و تمومش کردم

اصلا هم دلم نمیخواست آپش کنم و از اونجا که اینجا غیر از چرت و پرت چیزِ دیگری گفته نمیشه انتشارش! دادم تا یه روزی به خودم و افکارم بخندم ....

 

نظرات 15 + ارسال نظر
حامد دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ب.ظ http://khodekhodam.blogsky.com

سلام
ما که نفهمیدیم چی شد...ولی حالا خوبی؟؟؟

آریا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:07 ب.ظ http://shabeniloofari.blogsky.com

منم نفهمیدم....بس که ...
موفق باشی

کسخله مالیاتی دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:26 ب.ظ http://koskhole.blogsky.com

خبر نداری تو
برج ما مخابراتیم رصد میکنه تو این شهر ، منتها کور بشه این رصد گر ، به جز کثافت کاری های نسل بشر ، هیچی معلوم نیست ، شاید چیزای خوبم باشه ، ولی هوا ابری و در افق همه چیز نامریی

مطلب دوم :
خودت این همه کس شعر درباره بکن بکن مینویسی
منتها یکی حرفی بهت میزنه میگی بی جنبه
جنبه یعنی چی ؟

مطلب سوم :
لینکت کردم ، منتها لینکدونی ما تخماتیک شده اون گوشه
جدی جدی ریدم تو قالب وبلاگ

بهمن دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:56 ب.ظ http://loverfrogs.persianblog.com

دوستان به جای ما
هــــــــــه
هــــــــه
هــه
....

ممل کینگ کنگ سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ق.ظ

تق ... تق ... تق
پلیده باز کن درو منم ... از پشت در که صداتو نمی شنوم
ها ... نه خداشاهده
ایییییی .... منو از این منظورا ... خدا شاهده یه کار مهمی هست
... باشه بابا ... فردا صبح که کرکره رو زدی بالا میام
ولی حیف شد که درو وا نکردی ، یه کار خیلی مهم باهات داشتم
بازم داره بهتووون میزنه ... یه کار زبونی بووود
بی فرهنگ .... خودت لیس بزن ... زبونی منظورم حرف زدن بود

علی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:39 ق.ظ http://robinhood-faghatman.blogfa.com

میگم پلیده ه ه ه ه ه ه ه ه........
واقعا آخرش بود این یکی
خیلی آموزنده بود
فکر کنم اینجا همه کف کرده باشن
بابا آپ تو دیت...
هاهاها

بهزاد سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:44 ق.ظ

سلام خوبی؟
هاهاها خدایی من به تو چی بگم؟
نه خودت بگو

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:23 ب.ظ

خیلی لاشی هستی
میدونستی؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ب.ظ

من امثال شما رو خوب میشناسم
همش فکر خودتون و لاشی بازی هاتون هستید
قیافه که دارید دیگه بدتر
کونه همه رو جر میدید

ممل کینگ کنگ سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:26 ب.ظ

دینگ .... بینگ ... زینگ ... رررینگ
سلام
از سازمان بازیافت شهرداری خدمت رسیدیم
کجاست این ورپریده پلیییده ؟؟!!
خداییش باهاش یه کاری دارم
به شما هیچ چیز نداره
باید خودشو ببینم

پ . ن : لووووله کلفت
تیرچه بلووووک
تو یه وبلاگی کامنت نوشته بودی ، تیریپ آدم گنده
هارو گذاشته بودی ، بابا فیلسوووووف
توی تولد کار زشتی نکنیا ، مواضب باش دوباره یکی
سرت شیره نماله ، اگه یه اقا پسری باهات خوجگل ،
خوجگل صحبت کرد ، خر نشی دوباره تنبونتو بکشی
پایین
جوون پلیده من فقط خیرتورو می خوام ( آره خیر سرت)

علی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:07 ب.ظ http://http://redemption-in-hell.persianblog.com/

داشتیم پلیده من هر موقع وصل میشم اول میام بلاگ تو رو میخونم ونظر میدم
ئ
ولی تو دیگه مثل اینکه نمیخواهی به ما سر بزنی هان؟

شهرام سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:33 ب.ظ

سلام....دوست عزیز..
اونقدرا هم که فک میکنی ساده نیستم .....
نشونت میدم.!!!

حمیدرضا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:01 ب.ظ http://2392hn.persianblog.com/

سلام. جالب بود اما نه آموزنده... آخه دیگه خیلی این چیزها قدیمی شده...راستی درباره برج میلاد هم بد نگو بابا خیلی کون ها توی راهش پاره شرد بلکه هم جر وا جر شده...به من هم سر بزن... شاد باشی حالا که سبک شدی...

میترا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:06 ب.ظ

ها ها ها
کلی خندیدم پلیده
خیلی باحال بود
دلم براشون سوخت چقدر بد بختن اینا

میترا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:07 ب.ظ

اوه اوه این شهرام چی میخواد نشونت بده؟؟
منم باید بدونم دیگه
مگه نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد